صدای بسته شدن در از گوشهایم داخل شد ، از قلبم گذشت و وقتی به شقیقه هایم رسید
جایش را با درد عوض کرد .به قاب عکس روی میز نگاه کردم. من در کنار آن مرد ...
تنهایی کمی آنطرفتر روی مبل لم داده بود و مرا می پایید.من و تنهایی با هم دوستیم. زمان زیادی از این دوستی میگذرد ... از
اولین باری که دری بسته شد، مشتی کوبیده شد، قلبی شکسته شد...
قبل تر ها از او
میترسیدم. وقتی در تاریکی اتاق به من ذل میزد و نگاهش تا عمق جانم میرفت و لبخند بی روحش را روی
صورتش می نشاند.انگار داشت مرا مسخره میکرد و من نمی دانم از شدت ترس بود یا
عصبانیت که گریه میکردم . اشکهایم روی پوست سوخته شده ی دستم با ته سیگار مرد می
ریخت و جایش را بیشتر می سوزاند و من بیشتر گریه میکردم. او فقط نگاهم میکرد
.همیشه ساکت بود . کم کم فهمیدم راز دار خوبی هم هست . وقتی بخاطر نمره های بدم
معلم ، پدر یا مادرم را برای توضیح میخواست و من دلم میخواست از ترس راه خانه را گم کنم او همیشه در سکوت کنارم میماند ...