داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

این صفحه صرفا جهت تبادل اطلاعات و نوشته های من با شما دوستان و بهره مندی از نظرات مفید و سازنده شما بزرگواران در جهت بهتر شدن نوشته هایم ساخته شده است...
پیشاپیش از تمامی شما دوستان و همراهان سپاسگذارم...
متین نوروزی

بایگانی
آخرین مطالب

دوست همیشگی من...

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۲ ب.ظ

صدای بسته شدن در از گوشهایم داخل شد ، از قلبم گذشت و وقتی به شقیقه هایم رسید جایش را با درد عوض کرد .به قاب عکس روی میز نگاه کردم. من در کنار آن مرد ... تنهایی کمی آنطرفتر روی مبل لم داده بود و مرا می پایید.من و تنهایی با هم دوستیم. زمان زیادی از این دوستی میگذرد ... از اولین باری که دری بسته شد، مشتی کوبیده شد، قلبی شکسته شد...

قبل تر ها از او میترسیدم. وقتی در تاریکی اتاق به من ذل میزد و  نگاهش تا عمق جانم میرفت و  لبخند بی روحش را روی صورتش می نشاند.انگار داشت مرا مسخره میکرد و من نمی دانم از شدت ترس بود یا عصبانیت که گریه میکردم . اشکهایم روی پوست سوخته شده ی دستم با ته سیگار مرد می ریخت و جایش را بیشتر می سوزاند و من بیشتر گریه میکردم. او فقط نگاهم میکرد .همیشه ساکت بود . کم کم فهمیدم راز دار خوبی هم هست . وقتی بخاطر نمره های بدم معلم ، پدر یا مادرم  را برای  توضیح  میخواست و من دلم میخواست از ترس راه خانه را گم کنم  او  همیشه در سکوت کنارم میماند ...

 دلم میخواست بخانه نرسم... تا مرد را نبینم... تا سایه ی سیاهش باز تمام  اتاق را نگیرد و من باز هم در سیاهی غرق نشوم. اما نمی شد . هر بار بهانه ای بود برای غرق شدن و همیشه  باز تنهایی  بود که می آمد و  از باتلاق سیاهی بیرونم  می کشید .تازه آن زمان بود که بوی ذغال روی منقل خودش را تا زیر نوک دماغم می کشاند و  روی  ریه هایم  می نشست و سرگذشت بیرحمانه ام  را  یاد آوری میکرد...

تنهایی با من بزرگ شد. من با تنهایی بزرگ شدم . ما با هم بزرگ شدیم.... یادم نمی آید  درمدرسه دوستی داشته باشم . یادم نمی آید اصلا دوستی داشته باشم جز او ... مادرم هیچ وقت حوصله ی من را نداشت ، چون اصلا حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری را نداشت .... مرد هم فقط  زندگی اش را برای مواد میخواست و مواد را برای زندگی . درست شبیه عاشق و معشوق . یا نه…. نه ، درستش این است که بگویم عشق یکطرفه بود . چون مواد هیچوقت سراغی از او نمیگرفت . چون فقط پول او را میخواست نه محبتش را ...درست برعکس من و مادرم . اما مرد همیشه او را ترجیح میداد و من نمیدانم چرا انقدر به او حسودیم میشد ، به این معشوقه ی بیرحم .... شاید چون وقتی من چیزی از مرد میخواستم جوابش جای کبود کمربند و سوختگی سیگار روی تنم بود و در عوض او خیلی راحت پولهای مرد را میگرفت آن هم با رضایت و التماسهای خودش...حتی بعضی شبها می شنیدم که از دوری اش گریه و ناله میکرد. صدای گریه اش را می شنیدم.... صدای گریه اش بلندتر شد .... از جایم بلند شدم.از دیوارهای سرد و خاکستری هال  گذشتم . سردی نگاهشان تا عمق جان آدم را منجمد میکرد . بسمت اتاق رفتم .

تنهایی هم مثل همیشه آرام پشت سرم راه افتاد .... در را باز کردم .همه جا روشن شد. دیدم که در گوشه ای از اتاق کز کرده بود و گریه میکرد. دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرده بود . موهای سیاه زیبا و  مواجش روی شانه هایش ریخته بود . چیزی شبیه یک عکس قدیمی از آلبومی دور بیادم آمد...

موهای سیاهم روی شانه هایم ریخته بود . دستهایم را دور زانوهایم حلقه کرده بودم  و گریه میکردم ...گفت: چرا گریه میکنی؟ تنهایی میگفت. گفتم: میخواستم با من بازی کنه. بغلم کنه. میخواستم با هم بریم پارک. چرا منو دوست نداره؟ ... تنهایی خندید. من عصبانی شدم . اینبار نترسیدم تنها عصبانی شدم و بیشتر گریه کردم. اشکهایم روی صورتم می ریخت و جای سیلی را بیشتر می سوزاند .

 به سمتش رفتم... جسم نحیف و کوچکش را بغل کردم. آنقدر لاغر بود که بیشتر شبیه بچه های پنج، شش ساله بود .گفتم: چرا گریه میکنی؟  گفت: همه بچه ها میرن اردو. پس چرا بابا منو دعوا کرد؟ چرا منو دوست نداره؟ دستش را به گونه های خیسش کشید و جای سرخ سیلی روی صورتش سرخ تر شد. چیزی به قلبم چنگ زد ...

تنهایی گوشه ای ایستاده بود و نگاهم میکرد . گفت : این بار چرا گریه میکنی؟ گفتم: مرد  میگه  نه....این همه زحمت کشیدم برای قبول شدن. حالا میگه دختربزرگ کردم  بره خونه شوهر نه  دنبال درس و دانشگاه... تنهایی گفت: بیا با هم بریم...ترسیدم. دستش را دراز کرد و خندید. اما من باز هم ترسیدم. باز هم ترسیدم و  باز هم ....

باز هم خودش را بمن چسباند و محکم در آغوشم جا کرد . درست مثل وقتی کوچکتر بود. از هر چیزی که می ترسید به من پناه می آورد. گفت : مامان من کار بدی کردم ؟ نگاهش کردم و گفتم: نه عزیز م. چشمان سیاه درشتش را بصورتم دوخت و گفت : مامان اگه جورابای بابا رو بشورم باهام آشتی میکنه؟.گفتم: حالا چرا جوراباش...خندید و جای خالی دندان افتاده اش نمایان شد  : آخه همیشه بو میدن.... . محکم تر بغلش کردم و  خندیدیم. میخواستم از عطر تنش مست شوم و ریه هایم از عطر شیرینش پر شود . میخواستم تمام بوهای متعفن و تهوع آور و تلخ را فراموش کنم. تمام بوهایی که خیلی  بدتر از بوی جوراب بود. به تنهایی نگاه کردم .داشت میخندید. ...

یادم است فقط یکبار گریه کرد ...فقط یکبار... سر سفره عقد... وقتی جواب بله را دادم....دیدم که بین هلهله و سر وصدای بقیه با بغض نگاهم میکرد و اشکهایش روی گونه هایش می ریخت . من هم گریه کردم و همه گفتند که اشک شوق است . میگفتند قرار است خوشبخت شوم و پاکی زندگی ام به سفیدی لباس عروسی باشد که به تن کردم . خواستم تمام سیاهی ها را  همانجا پشت سرم در خانه ی مرد  بگذارم ولی...ولی سفیدی لباسم همان شب قیرگون شد و شیرینی نقل عروسی جایش را به تلخی داد. مرد نرفته بود ، فقط  قیافه اش  را عوض کرده  بود ....بقول خودش دوست گرمابه و گلستانش را جانشین خودش کرد ه بود .... و باز هم فقط تنهایی در کنارم بود .روزها با من ظرف می شست . شبها با هم بساط منقل و وافور را درست میکردیم . گاهی هم  مرد مجبورمان میکرد  به دنبال دوای دردش برویم . آن وقت وقتی جایی کار بیخ پیدا میکرد تنهایی بسمتم می دوید و داد  میزد: بدو...

بسمت من دوید و داد زد : مامان نذار منو بزنه....خودم را سپر او کردم . اوگریه میکرد و من کتک میخوردم . مادرم اینطور نبود. گوشه ای کز میکرد .... تنهایی فریاد زد  ، بسمتم دوید  و خودش را روی من انداخت  اما  او فقط تنهایی بود و کالبدش تهی... او نمیتوانست سپر مناسبی برای من باشد مثل من که نمیتوانستم سپر مناسبی برای دختر م باشم...

دخترم، دختر من ، موجود نحیفی که از اولین ثانیه تولدش با تنهایی آشنا شد. درست از همان موقع که دردزایمان آمد و  هیچ کس کنارم نبود جز تنهایی... بدنیا که آمد  تنهایی اولین کسی بود که او را دید و به من خندید . تنهایی او را در آغوش کشید چون مرد رفته بود . تنهایی نام او را انتخاب کرد چون مرد او را نمی خواست.چون او هفت نسلش را ادامه نمیداد. من و تنهایی چه شبها که از ترس جانش تمام شب را با هم بالای سرش بیدار مانده بودیم  تا با گریه اش خواب مرد را بیخواب نکند و خون خودش را برای او حلال... شبهای سرد زمستان وقتی فقط یک چراغ نفتی گرمابخش اتاق سرد و نمور و تاریک بود ، تنهایی خودش را به دور مان می پیچید تا گرم تر شویم. اما تلاش او بی نتیجه بود چون خانه هر روز سردتر میشد و  نگاه در و دیوارها بیرحم تر....

زندگی مان کبود  شده بود  و  بدن هر سه ما کبود تر... من ، تنهایی و دخترم.... و سیاهی مرد در طول اتاق راه میرفت و میخندید .چشمانش برق میزد .برقی شبیه شیشه و اینبار  شیشه بود که سیاهی را با او به خانه آورده بود . صدای بسته شدن در، در گوشهایم پیچید و وقتی به شقیقه هایم رسید جایش را با درد عوض کرد . مرد رفته بود. تنهایی دستش را بسمتم دراز کرد . گفت : بیا برویم ... من و تو و دخترت. جایی بی هیچ مرد ، بی هیچ سیاهی، جایی گرمتر از اینجا . صدایش محکم بود و مطمئن... نگاهش کردم . به من خندید . به دخترم نگاه کردم .او هم به من خندید . هنوز دستش را بسمتم دراز کرده بود . تنهایی عاشق من بود و من عاشق دخترم . من دست تنهایی را گرفتم . دخترم دست من را گرفت.... صدای بسته شدن در، در گوشهایم پیچید .

متین نوروزی

3 خرداد 93

 

 

 

  • Matin Norouzi

نظرات  (۱)

درود، خسته نباشی، یکی از عناصری که باعث میشه یه داستان خوب بشه، ایجاد حس کشش، جاذبه و تعلیق در داستان هست، در این داستان این حس وجود داره اما از مسیر خوبی که میخاد پیدا کنه منحرف میشه و به سمت کلیشه میره، حرف زدن با تنهایی سوژه خوبی هست برای داستان و جاهایی که این مونولوگ درونی با تنهایی انجام میشه داستان خوب پیش میره. زبان داستان جای پرداخت بیشتری داره،  پاراگراف اول که صحبت از بسته شدن در و حرکت صدا و تبدیل شدن به درد، در نوع وجودی خودش قشنگه، اما چون داستان اول شخص روایت میشه، این رفت و برگشت های روانی بایس از زبان شاعرانه فاصله بگیره و داستانی تر بشه، من به ویرایش اعتقاد زیادی دارم، امیدوارم کارهای بیشتری بخونم. کار نیکو کردن از پر کردن هست. زبان با نوشتن قدرت پیدا میکنه و درونمایه با دیدن. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی