درست شبیه سایه...
بیست و دو...بیست و سه...بیست و چهار...صدایی در کار نیست. چشمانم را که به آن طرف کافه قفل شده بسمت انگشتانم میچرخام. انگشتانم عصبی و بی وقفه روی میز میرقصند اما خبری از صدای آشنای ضرباهنگشان نیست . شاید گوشهایم مشکل پیدا کرده؟ دست در گوشم میبرم و چیزی شبیه خاک از آن بیرون می ریزد .فکری از ذهنم میگذرد . میگیرمش اما مثل ماهی از دستم لیز میخورد و کف کافه جان میدهد.
زن دستش را جلو آورده و دست او را در دستش گرفته .چیزی میگوید و هر دو میخندند . صدای خنده شان کل فضای کافه را پر کرده .شوهرم دست در جیبش میبرد و جعبه ی کوچک قرمز و مخملی را رو به زن میگیرد . حرکت انگشتانم روی میز تندتر شده اما هنوز خبری از صدایشان نیست . زن به انگشتر نگاه میکند . میخندد. میدانم میخواهد ردیف دندانهای سفیدش را به رخم بکشد.باید همین حالا بروم و تکلیفشان را روشن کنم مخصوصا او... تا دیروز میرفت و می آمد میگفت : عاشقتم و هزار جور مزخرف دیگر و حالا درست چند میز آنطرف تر بی هیچ ترسی با زن دیگری قرار عاشقانه گذاشته است . بی شرم عوضی... شب که بخانه بیاید میخواهد باز هم بهانه ی کار زیاد را با کش و قوس های الکی و خمیازه های مصنوعی به رخم بکشد. آنوقت باید بحساب این مرد نمونه فامیل برسم ....
زن انگشتر را در دستش انداخته .مشتی بر سر میز میکوبم. گلدان بلوری میلرزد اما خبری از صدا نیست!!! گارسونی که از کنار میز رد میشد با چشمان گشاد شده اش به من و میز نگاه میکند . به نشانه ی عذر خواهی لبخند میزنم و میگویم : ببخشید. نور اینجا خیلی زیاده .من به نور زیاد عادت ندارم. چشمام اذیت میشه.ممکنه یکم ملایمترش کنید ؟ .... ابرو بالا می اندازد و بی اعتنا میرود .
زیر لب میگویم : یه عوضی دیگه...تعجبی ندارد این روزها تعداد این عوضی های آدم نما از آدم های عوضی نما بیشتر شده . مثالش همین شوهر خودم که آنطرف کافه نشسته و دست آن زن را در دستش گرفته و با هم....
نگاه کن!!لبخند کمرنگ روی لبش در کنار چال صورت و تار موهای سفید کنار شقیقه اش چقدر جذابش کرده. مار خوش خط و خال.تا همین چند ساعت پیش فکر میکردم تمام اینها مال من است اما حالا هیچکدامشان را ندارم....
دستهایش دارد روی دستهای کشیده و خوش فرم زن سر میخورد و از روی انگشتر رد میشود و بالا میرود . احساس میکنم معده ام بهم میپیچد . تار موهای زن بین انگشتانش پیچ و تاب میخورد و... میخواهم تمام خاطرات این سالها را بالا بیاورم. تمام آن لحظات. آن نوازشها و بوسه ها و زمزمه ها و...چیزهای زیر پوستم میچرخند. صدای وزوز و در هم پیچیدنشان تمام گوشم را پر کرده .چیزی در ذهنم فریاد میکشد . مثل پرنده ای در قفس که میخواهد پرواز کند و نمیتواند ....
میگفت : از دستهای کشیده ام خوشش می آید . دستهایم همیشه در دستش بود . دکتر داشت حرف میزد از اینکه باید صبر کنیم و کنترلش کنیم و چیزهایی شبیه به این و...نمیدانم. فقط دستهای او یادم مانده که محکم دستم را گرفته بود . ساکت بود و دستم را مثل بچه ای که ترس دور شدن از مادرش را دارد محکم گرفته بود . بیرون که آمدیم گوشه ی چشمانش تر شد .گفت : تا آخرش باهات میمونم. باور کن. ولی نماند. حالم که خوب شد آمدم تا خبرش کنم. اما دستهای زن جای دستهای مرا تنگ کرده بود ...
گارسون دو فنجان چای روی میز گذاشت و رفت . زن فنجان چای را بسمتش گرفت . چای را که گرفت چیزی به زن گفت که گل از گلش شکفت . وقتی با سینی چای و صورت سرخ شده برگشته بودم مادر گفته بود : « دل نبند به حرفاش... باباتو ببین...اینا مثل آفتاب پرستن».صورت مادر هم سرخ بود . از بس که با پدر بحث کرده و حرص خورده بود . پدر نمی آمد و مادر میخواست آبروداری کند . خواستگارها تازه آمده بودند که پدر رسید و بهانه ی اضافه کاری را آورد . اضافه کاری هم داشت اما نه در اداره...
حالا معنی حرفهای مادرم را خوب میفهمم. بعلاوه ی خیلی چیزهای دیگر مثل اینکه مردها خیلی هم کم حافظه اند. حتی کمتر از ماهی های قرمز کوچک...همانها که هر سال عید میخریدیم و کنار هفت سین میگذاشتیم. ...همان عیدهایی که بعدش فورا مهیای سفر میشدیم ....همان سفرهایی که یکی از صدتایش رسید به تصادف و نتیجه اش شد نبود بچه برای همیشه....مثل حالا داشت میخندید و دلبری میکرد .با فرمان بازی میکرد و انتهای بازی اش شد راه بندان جاده و ماشین اوراق شده و بدن های درب و داغان خودمان....
زن بلند شد و او هم به دنبالش تراولی روی میز گذاشت و رفتند . عجب!! سابق حساب یک هزاری را هم از دست نمیداد! بلند میشوم و دنبالشان میروم. درست شبیه سایه...
بیرون کافه گرمای تابستان همه را کلافه کرده اما من مثل یک تکه گوشت یخ زده میلرزم. دست میبرد بسمتش و بازو به بازو راه میروند.حتما فشارم باز افتاده. چه چیزی در گوشش میگوید ؟...حالا وقتش است. رو به رویش که بایستم او هم یخ میکند ....
قدمهایم را تند میکنم...باز هم تندتر...فایده ای ندارد .طول پیاده رو مثل آدامس نیم جویده ای مدام کش می آید.تا بجنبم صدای لاستیک ماشین روی آسفالت را میشنوم که خبر میدهد دیگر دیر شده.خیره میشوم به ویترین مغازه. مانکن عروس برای داماد ناز میکند . دستش را روی شانه ی داماد گذاشته و دستهای داماد دور کمرش حلقه شده.
عکاس داد زد : یکم مهربونتر. عکس عروسیه ها...
او گفت: ژست چجوری میخوای؟ مجلسی یا رمانتیک؟
- رمانتیک
قطره ای روی دستم چکید . باران نمی بارد اما صورتم خیس شده. چرا حس نکردم؟ چیزی شبیه کرم در ذهنم می لولد و گم میشود ...
مثل لاک پشتی پیر در طول جاده قدم میزنم من اینطرف و مردم آنطرف. گاهی من تنه میزنم به کسی و گاهی کسی بمن... رد میشویم از هم بی اعتنا در دو دنیای موازی.تا خانه راه زیادی مانده .انگار با هر قدمم خانه دورتر میشود و خاطراتمان دورتر از آن....
کلید را در قفل میچرخانم. باز نمیشود . کی قفل را عوض کرده بود ؟! صدای خنده اش را از پایین پله ها میشنوم . در تاریکی پاگرد طبقه بالا پنهان میشوم.با آن زن آمده! پس جسارتش را به وقاحت رسانده.کلید را در قفل میچرخاند و در باز میشود . میروند تو.در هنوز نیمه باز است .بیصدا میدوم و میروم تو و پشت دیوار سالن پذیرایی بین تاریک و روشنا پنهان میشوم.اما چرا ؟مگر اینجا خانه ی من نیست ؟و او شوهرم ؟...هر چند که دیگر مرا نخواهد اما همه چیز بنفع من و علیه اوست.کسی که باید پنهان شود آن زن است نه من!
صدای زن را میشنوم که در حال چرخیدن در آشپزخانه است . میگوید : الان برات یه شام خوشمزه درست میکنم .چرا هیچی اینجا پیدا نمیشه؟... فکر نکنم فرق بین گوجه و تخم مرغ را بداند اما یک بند و پشت هم حرف میزند .شوهر احمق من تکیه داده به صندلی و بین چشم چرانی هایش چیزهایی میگوید مثل اینکه خیلی وقت است غذای خانگی نخورده...کاش باز بوی غذا در خانه بپیچد ...خسته شده از این سکوت و تنهایی و هزار جور اراجیف دیگر و زن هم مدام با لبخند کپی شده از مجله های مد جوابش را میدهد ....
پا جلو میگذارم. دیگر باید حسابم را تصفیه کنم. یک قدم برمیدارم بسمت نور اما پاهایم میخ میشود به زمین. زن دستهایش را پیچیده دور گردن او ...پاهایم یخ زده است . انگار گیر کرده باشم در یک قالب یخ. زن نزدیک میشود . سرما ساق پاهایم را رد کرده و بالا می آید. زن نزدیکتر میشود . میخواهم دستم را بلند کنم تا شوهرم را از چنگش در بیاورم اما دستهایم مثل دو زائده در دو طرف بدنم افتاده اند . سرما بالا آمده. رسیده به قلبم. قلبم نمیزند. اتاق تاریک شده....خیلی تاریک...سرما تمام بدنم را میفشارد و بالا می آید . انگار بین دو دیوار له شده باشم. نمیتوانم تکان بخورم. زن خودش را کاملا چسبانده به او ...دارد چیزهایی میگوید و لبهایش...لبهایش را....لبهایم یخ میزند . سرما پشت پرده ی پلکهایم است و میخواهد راه باز کند به بیرون....جایی بین تاریکی گیر کرده ام. دارم خفه میشوم. میگویم : خیانتکار....او نگاهش میکند . بعد برمیگردد. انگار متوجه حضورم شده...اینطرف جایی میان تاریکی را میکاود. خودش را عقب میکشد . دست زن را پس میزند و میرود کنار پنجره. نگاهش به بیرون است. زن چیزی نمیگوید . میرود کنارش می ایستد . دست روی شانه اش میگذارد . دستش را پس میزند . برمیگردد و به این سمت می آید . بین تاریکی نگاهش میکنم. صورتش خیس است . از تاریکی میگذرد . میآید اینطرف. کنار عکس دونفره مان روی طاقچه. نگاهی به عکس می اندازد . قاب عکس را می بوسد .گرمای مطبوعی را روی گونه ام حس میکنم. یخ ها آب میشوند . تاریکی میرود . او شوهر من است نه آن زن...حقیقت این است .اگر بسویش بروم و در آغوشش بگیرم. دستهایم را توی دستش میگیرد و میگوید که دستهایم چقدر زیباست....
نور ماه توی خانه می ریزد . چراغها خاموشند و خبری از زن نیست . او را از خانه مان بیرون کرد.او را نمیخواست. بعد از رفتنش تا ساعتها با من حرف میزد و معذرت میخواست. گفت که هنوز عاشقم هست و میخواست او را ببخشم.
به آشپزخانه میروم . میخواهم تمام خانه پر شود از بوی غذا... همانطور که او میخواهد . نمیدانم چرا باز ساکت شده!...رفته آنطرف نزدیک پنجره نشسته و حرفی نمیزند.تنها گاهی صدایی شبیه ناله از گلویش بیرون میزند . یعنی عزادار رفتن آن زن است؟....
میگویم : ببین دارم غذای مورد علاقه ات رو درست میکنم.
هنوز ساکت است و خیره شده به نقطه ای نامعلوم.
- نمیخوای بیای ببینی؟با توام ؟
سکوتش عصبی ام میکند . میروم دستش را میگیرم و به آشپزخانه می آورم . روی گاز خالی است . همه چیز بهم ریخته است . اطراف سطل آشغال پر است از مگس و حشره. ظرفها تلنبار شده اند روی هم. حتما کار آن زن است. برمیگردم تا به او بگویم اما نیست. باز همانجا نزدیک پنجره ساکت نشسته.حرف نمیزند .تنها گاهی صدایی شبیه ناله از گلویش بیرون میزند .نور ماه که روی صورتش ریخته مدام بیشتر و بیشتر میشود .
میگویم : نور چشمامو اذیت میکنه، پرده رو بکش.
گوش نمیدهد. صورتش خیس است و بوی نا میدهد .تمام خانه بوی نا میدهد .سرش داد میزنم. فایده ندارد . خانه تنگ شده. بین دیوارها گیر میکنم. نفسم میگیرد . او هنوز آنطرف ساکت نشسته. چیزی از ذهنم میگذرد مثل پروانه. چنگ میزنم و میگیرمش. دستم را باز میکنم .پروانه پر میزند و صدا میشود .
میگوید : برو ...باید رها کنی تا رها شوی...
میگویم : چی رو ؟
نمیگوید . جیغ میکشم. صدایم در نمی آید . خانه تنگتر میشود . به اندازه ی یک قوطی کبریت. چیزهایی زیر پوستم راه میروند . انگار پوستم متلاشی شده. ریه هایم بهم چسبیده. خاک روی چشمها و توی گوشهایم است . خاک همه جا هست .چیزی روی سینه ام فشار می آورد . او را می بینم که هنوز آنجا نزدیک پنجره نشسته. باید به آشپزخانه بروم. میخواهم تمام خانه پر شود از بوی غذا....
متین نوروزی
مهر 93
- ۹۴/۰۹/۲۱