داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

این صفحه صرفا جهت تبادل اطلاعات و نوشته های من با شما دوستان و بهره مندی از نظرات مفید و سازنده شما بزرگواران در جهت بهتر شدن نوشته هایم ساخته شده است...
پیشاپیش از تمامی شما دوستان و همراهان سپاسگذارم...
متین نوروزی

بایگانی
آخرین مطالب

مرد پروانه ای ...

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

چشمانم را می بندم. قبل ترها فکر میکردم تنها نوشتن آرامم میکند اما حالا معجزه ای را پشت پرده ی پلکهایم کشف کرده ام.معجزه ای فراتر از کلمه ها...چشمانم را روی هم میگذارم وریه هایم راازهوا پرمیکنم.هوا بوی نم باران را دارد.زمین خیس است. صدای خروس همسایه بلند شده.هوا هنوز گرگ و میش است.مه صبحگاهی نیمه جان روی زمین پهن شده و بوی نرگس کل حیاط را برداشته.چشمم می افتد به پروانه ی مرده ی کنار گلهای نرگس. نزدیک میشوم و نگاهش میکنم.شاید او  مردی بوده شبیه پروانه که در این سوی  زندگی مرده یا شاید ...

رحیم خورجین به دست از روبرویم میگذرد . میگوید:

-       باز اول صبح هوای شعر و شاعری زد به سرت ؟

در حالی که خنده ای به پهنای ردیف دندان هایش روی صورتش را پوشانده ادامه میدهد:

-       راستی خبر بچه دار شدن ما رو هم بزن تو صفحه اول روزنامه ات ....

بجای جواب لبخندی تحویلش میدهم .سرپیچ که زیاد هم از پرچین خانه دور نیست صدایش را بلند میکند که :
- راستی شب با عیال دعوتید خونه ما....واسه نو رسیده...همه هستن....یادت نره...

سری برایش تکان میدهم و او هم با حرکتی مشابه جوابم را میدهد. میروم سمت برنج های کوپه شده ی  انتهای حیاط. صدای رویا را میشنوم. وردنه به دست با خمیری که تازه شکل نان بخود گرفته و دامن رنگ به رنگ آردی اش  در آستانه در کلبه ظاهر میشود .

-       رحیم آقا دعوتمون کرد ؟

سر تکان میدهم که" آره". قیافه اش را کمی در هم میکند که :

-       پس اینارو چیکار کنیم ...یه بارون بزنه  بهش دیگه نصف قیمتم نمیخرن....

-       نترس تا بعدازظهر تموم میشه...

میخواهد چیزی بگوید که آرش بسرعت در حالی که صدایی شبیه هواپیما در می آورد از لای دستش رد میشود .رویا با وردنه آرام به پشتش میزند .

-       لال از دنیا نری بچه...دلم ریخت.

آرش می دود و پشت سرم قایم میشود.

-       تقصیر باباست.اگه برام هواپیما درست کنه دیگه خودم هواپیما نمیشم. 

پشتش را  که از درد با دست می مالد  نوازش میکنم. میگویم:

-       امشب برات درست میکنم.

لیلا راهش را کج میکند که سراغ خمیر و نان هایش برود . صدایش را میشنوم که میگوید :

-       اگه دوباره غیب نشی ...

رو به آرش میکنم و از زمین بلندش میکنم. روی شانه ام میگذارمش و در هوا میچرخانم. صدای خنده اش کل حیاط را برمیدارد . لیلا صدا میزند : نندازی بچه رو....آرش صدای هواپیما در می آورد .صدایش شبیه بوق ماشین است.صدای بوق ماشینی که ممتد میزند.صدایش روی مخم است . چشمانم را باز میکنم و نگاهی به اطراف می اندازم.

-       چه خبره؟

-       جلوتر تصادف شده

راننده میگوید . صدا از گلویش طوری بیرون می آید که آب جمع شده پشت یک لوله گرفته...حدس  میزنم  که احتمالا تا 5 دقیقه دیگر لوله میترکد و حجم بی دریغ آب انباشته پشت لوله کل ماشین را فرا میگیرد . حجم آب جمع شده در چاه مغز خودم کافی است و نیاز به طغیان دیگری ندارم . پول را میدهم و از ماشین پیاده میشوم. نگاهی به صف مورچه های پشت هم می اندازم. تا ناکجایی که معلوم نیست می روند. هنوز راه زیادی تا خانه مانده اما پیاده روی با سرعت حلزون بهتر از ماندن در صف این مورچه ها است. زیپ کاپشنم را تا انتها بالامیکشم و دستهایم را درون جیبم فرو میبرم . نگاهم به سوپری می افتد .فهرستی نامفهوم از کلماتی که صبح موقع رفتن از خانه لیلا برایم میگفت بیادم می آید ..... 

بین قفسه ها راه می افتم و به ذهنم فشار می آورم. بی فایده است . فقط شیر و تخم مرغ یادم مانده.برشان میدارم و پول را روی پیشخوان میگذارم . میخواهم بروم که فروشنده میگوید :

-       بقیه اش؟

نایلون را نشانش میدهم و میگویم .

-       همین هاست...

میگوید :  یه نگاه به قیمتش بنداز...

دست در جیبم میبرم تا پولش را بدهم . زیرلب میگویم : همین دیروز خرید کردم همین قدر شد .

میگوید :ولی قیمت دیروز مثل امروز نیست .

حالا دیگر آب چاه بالا آمده .میگویم :

-       صاحاب نداره که ... هر روز یه نرخی  میکشید روش.... آخه یکی مثل من با درآمد پیزوری نوشتن واسه روزنامه و مجله درجه 2 از کجا ...

فروشنده نگاهم میکند .

-       چی شد آقا ... ؟ اگه  نداری باشه ؟

نگاهش میکنم.

-       چی ؟چی گفتید ؟

-       میگم نداری باشه،حالت خوبه؟

باقی پول را از جیبم در می آورم و میدهم . یک جواب حساب شده چیزی جز سکوت را نمی طلبد . با ‍‍ژست آدم های سربه زیر راهم را میکشم و میروم...

 دکمه ی آسانسور را میزنم. قبل از اینکه در آسانسور بسته شود کوهی از چربی و گوشت که  نقطه ای بعنوان سر روی بدنش است می بینم. با هن هن خودش را به داخل می اندازد . حجم فضای اشغالی انقدر بالاست که در خودش را از خجالت  مدام عقب میکشد. مجبور میشویم مانند دو دوست صمیمی مسیر را طی کنیم . زوایای صورتش حتی موهای بینی اش در زاویه ی دیدم است.بنظرم قیافه اش شبیه عنکبوت است ...

 در که  باز میشود  قبل از اینکه حرفی بزنم با کمال سخاوت پیاده میشود .نظرم را تغییر میدهم. شاید هم در آن سوی زندگی کرم ابریشم باشد. اما مطمئنا بخاطر پرخوری قبل از پروانه شدن می میرد.

 جلوی در آپارتمانی  درست کمی آنطرفتر از آسانسور می ایستد.میفهمم که  سخاوتی در کار نبود ه. در حقیقت او همسایه ی دیوار به دیوارمان است. گاه و بیگاه در خانه تکان های شدیدی مثل برخوردی جسمی سنگین به دیوار یا زمین را حس میکردیم  . حالا میشد دلیلش را فهمید . نگاهی به او می اندازم . نگاهمان روی هم میخ میشود .بی هیچ حرف  در را می بندد.زیرلب میگویم: همان عنکبوت...

 کلید را در قفل میچرخانم .حجم سیل آسای کلمه و آهنگ به سرم اثابت میکند . نت های موسیقی در فضای خانه پیچ و تاب میخورند .لیلامشغول آشپزی است . دارد چیزی مثل غذا درست میکند .فکر کردن به سوپ خرچنگی که آخرین بار بخاطر تغذیه ی سالم بخورد معده ام داد هنوز پشتم را می لرزاند. نایلون خرید را روی اپن  آشپزخانه میگذارم . سلام میکنم . صدایم بین انبوه صدای پیچیده در خانه گم میشود . برمیگردد.جیغ کوتاهی میکشد .

-       ترسوندی منو سهیل؟کی اومدی؟

-       الان...

نگاهی به فضای اشغال شده روی اپن می اندازد .

-       پس بقیه ش کو؟

شانه بالا می اندازم.

-       یادم نبود.

نگاه معلم ریاضی اول دبیرستان را تحویلم میدهد. به سرم میزند که بگویم:

-        اگر هم یادم بود با این قیمت ها که نمیشه چیز دیگه ای خرید .

 اما این جمله مترادف میشود با شروع معادله ی پایان ناپذیر پول بیشتر ؛زندگی بهتر و اینکه- تو که تو خرج یه قرون دو زار موندی چرا هی بچه بچه میکنی؟ و  آخرش میرسد به اینکه بچه مساوی میشود با  خرج بیشتر و خرج بیشتر هم رابطه ای عکس دارد با در آمد من ...بخاطر شغلش در کسری از ثانیه این معادلات را بهم می بافد. ترجیح میدهم سکوت کنم تا ژست معلم ریاضی را بگیرد و در ذهنش بارها و بارها مرا توبیخ کند ...

بعد از دو ساعت سر و کله زدن با کلمات برای نوشتن گزارشی که کسی را زیر سوال نبرد بسمت آشپزخانه میروم.ارگانیسم طبیعی بدنم خبر از گرسنگی میدهد. نگاهی به چیزی که در حال جوشیدن روی گاز است میکنم. شمایلش اخطار میدهد که چیزی شبیه سوپ خرچنگ در انتظارم است. سیبی برمیدارم . قبل از رفتن به اتاق نگاهی به کابینت کنار گاز می اندازم . بسته ی چوب بستنی های جمع شده به 20 تا رسیده است . برای ساختن هواپیما کافی است . صدای خنده ی آرش در گوشم می پیچد .چوب بستنی ها را برمیدارم ....

نگاهی به آشپزخانه می اندازم. لیلا حواسش نیست. هواپیما را برمیدارم و بسمت اتاق میروم. میگذارمش توی ساک انتهای کمد لباس ها . از وقتی درست شد گیرداد - بده به من - حالا هرچه بهانه می آورم که برای بچه ی همکارم است بخرجش نمیرود. سماجتش عجیب است. صدایش از آشپزخانه بلند میشود  : سهیل  بیا شام...

صدایم را همانطور که در انتهای تاریک اتاق خواب ایستاده ام کش دار میکنم و میگویم:  خسته ام، خودت بخور...

چیزی نمیگوید .میدانم  دلخور میشود ولی به خنده ها ی آرش می ارزد. خودم را روی تخت می اندازم و چشمانم را می بندم ....

سفره از هر لحاظ رنگین است . ماهی شکم پر و چلو گوشت و فسنجان بهمراه مخلفات ..... چنین سور و ساتی از رحیم بعید بود  . برای من با قیل و قال معده ی گرسنه ام حکم غنیمت جنگی وسط بیابان را دارد . یکی بین جمع میگوید:  این همه سال منتظر کاکل زری بودی پس بقیه اش کو؟

رحیم میخندد و ردیف دندان های درهم و برهمش نمایان میشود . میگوید کم آبی امسال ضرر زد وگرنه بیشتر از خجالت در می اومدیم . میپرم وسط که - خداروشکر که محصول نسوخت ...یه سد کوچیک مشکل کاره...میشه یه اطلاعیه تو روزنامه بدیم که از روستاهای اطراف بسیج بشیم برای ساخت سد.میخندد و میگوید : شیرت حلالت .از مشکلم  میخوای پول در بیاری.همه  با هم میخندیم....

رویا بسمت کمد لباسها میرود تا تشکها را بیرون بیاورد . صدای لولای روغن نخورده به هوا بلند میشود . ساک ورزشی لابلای رخت و لباسها خودش را نشانم میدهد. آرش را صدا میزنم. بدو بدو می آید . صدای هواپیما در می آورم و ساک را نشانش میدهم . میپرد به هوا و زیپ ساک را باز میکند . هواپیما را که برمیدارد دو تایی دور اتاق میچرخیم و شروع میکنیم به در آوردن صدای هواپیما. رویا دست از کارش کشیده و مارا نگاه میکند و میخندد. تشکها وسط اتاق ولو شده است...

 نمیدانم ساعت چند است. آواز جیرجیرک سکوت اطراف را به رخ میکشد .دلم نمیخواهد چشمانم را ببندم.موقع خواب آرش محکم بغلم کرد و گفت : بابا میشه دیگه غیب نشی . دلم میخواست قول بدهم اما فقط پتو را رویش کشیدم و خندیدم. رویا گفت: بابا باید به کارای دیگش هم برسه پسرم.تو بگیر بخواب...

 به آرش نگاه میکنم که آرام خوابیده.دلم میخواهد بقول آرش غیب نشوم. قبل ترها سعی میکردم نخوابم. تمام شب با رویا بیدارمی ماندیم و حرف میزدیم. اما هربار یک لحظه غفلت کافی بود تا همه چیز ...میروم می نشینم دم در کلبه. هوا سرد است. خواب را از سرم میپراند.  از روی پله ها میتوانم  کوه را ببینم. خودش را مثل بیوه ای سیاه پوش در بین پوشالی از مه پنهان کرده. باید فکری بحال پرچین ها بکنم. شاید یک تعمیر حسابی ، سقف خانه هم باید برای زمستان چک شود ،کیسه های برنج هم باید جابجا شود .هنوز تا صبح خیلی مانده. اگر الان شروع کنم شاید تمام شود ....

چیزی شبیه صدای افتادن چند کیسه برنج میشنوم و ناگهان تکان میخورم.چشمانم باز شده. خیره مانده به سقف گچی دیوار.فقط چند کیسه مانده بود که...احتمالا همسایه ی بغلی از تخت پایین افتاده. سعی میکنم دوباره بخوابم اما فایده ندارد. از آشپزخانه صدا می آید.بلند میشوم...

لیلا در آشپزخانه نشسته  و چایش را هم میزند .سلام میکنم و برای خودم چای می ریزم. جواب نمیدهد . فکر  میکنم زنگ بزنم  و مرخصی بگیرم. تمام تنم کوفته است . صدای هم زدن ریتم وار چای اعصابم را بهم میریزد. میگویم:

-       چرا انقدر همش میزنی؟

ساکت است . دوباره میپرسم .  اینبار جوابم نگاهی است نه شبیه ناظم مدرسه ،درست شبیه بازرسی که مجرمی را دستگیر کرده باشد. بلند میشود  و  میرود بسمت اتاق. لیوان چای را سر میکشم . حتما از اینکه شام نخورده و  زود خوابیده ام ناراحت است . چیزی  از اتاق به بیرون پرت  میشود و به دنبالش صدایی شبیه غرشی خاموش.

-       این چیه ؟

ساک ورزشی با دهانی باز  از وسط پذیرایی زل زده به من...حجم آب چاه مغزم باز بالا می آید .میگویم:

-       برای چی به وسایل شخصی من دست میزنی؟

دستش را فرو میبرد در دهان ساک و هواپیما را بیرون میکشد . بعد روسری رویا  و  دامنی که تازه  برایش خریده بودم  . آب نباتهای آرش  و دست نوشته هایم ، همه را پخش  زمین میکند... 

-       اینا شخصیه؟؟اینا برای همکاراته؟؟

صدایش نه به غرش که به صدای سیم در حال پاره شدن گیتار می ماند. حالا دیگر سیلابی که کل مغزم را گرفته او را به گوشه ای پرت میکند. بسرعت وسایل را جمع میکنم.آرش را می بینم که  گوشه ای از مبل را گرفته و دزدکی نگاهم میکند . لیلا سرش را  بین دستهایش میگیرد. حرف میزند اما چیزی نمیشنوم . رویا  آرام از توی اتاق می آید و میگوید سر به سرش نگذارم. صدای لیلا را میشنوم که میگوید :

-       سهیل بازم؟

رویا باز میگوید که  آرام باشم. میروم بسمت لیلا.میگویم:

-       بازم چی؟

-       بازم قرصات رو نمیخوری؟

میرود قرصها را می آورد و نشانم میدهد.همان قرصهای بجامانده از نقد مفتضحانه آخرین کتابم و جلسات پوچ روانکاوی.... همه را پخش زمین میکند . رویا  خم میشود و قرصها را جمع میکند . آرش با صدای بلند گریه میکند .رویا میگوید:

-        الان وقتشه

صدای لیلا  را میشنوم که میگوید :

-       پس کی قراره این داستان نیمه کاره تو ذهن تو تموم بشه؟

دستش را میگیرم . مثل شاخه ای خشک وسط  طوفان میلرزد. میگویم :

-       میخوای تموم بشه؟ آره؟؟

سرش را تکان میدهد. چیزی مبهم شبیه ناله ای خاموش در نگاهش است. میگویم :

-       پس بیا بریم...

-       کجا؟

-       روستای پدری ام ...یه کلبه اونجا دارم...

 برایش از کلبه و زندگی روستایی میگویم.میپرد وسط حرفم که:

-       یه کلبه اونجا داری و یه توهم از یه عشق رویایی ...حتما منم میشم رویا...همون زن رویاهات...آره؟

میخواهم حرف بزنم اما دستش را میگذارد روی گوشش و میگوید   تمامش کنم. چه چیز را باید تمام کنم؟!! دارد  لباس می پوشد .میخواهد برود . دستش را میگیرم. دستم را پس میزند .دنبالش میروم. رویا شانه هایم را میگیرد .لیلا دم در می ایستد :

-       من نمیتونم  رویای تو باشم .تو  متوهمی ، مریضی ، مجنونی ...

آرش  می دود و در را  محکم می بندد. صدای بسته شدن در بین اتاقهای خالی می پیچد . صدای بسته شدن تمام درها در کل خانه می پیچد . به دیوار تکیه میدهم .رویا قرص ها را جمع میکند. آرش وسایل را در ساک میگذارد. رویا  جعبه ی قرصها را نشانم میدهد. شاید امروز روز پروانه شدن است....

متین نوروزی

 24شهریور 93

 

  • Matin Norouzi

نظرات  (۱)

در اولین نگاه، اسم داستان کلید واژه ورود به فضای ذهنی نویسنده در این داستان هست، اثر پروانه ای و داستان آوای تندر ری براد بری و بقیه مراتب، به دیدگاه من کلید واژه مرد پروانه ای کار خودش رو درست انجام میده و مخاطب آگاه خودش رو سوار قایق ذهن خودش میکنه، شروع حرکت قایق در تخیل اول شخص داستان جلو میره، و با رفت و برگشت در فضای واقعی و توهمی، در مقابل تلاش ذهنی نویسنده در عرضه باور خودش به مخاطب قرار میگیریم، تلاشی که در اغلب زمان این سفر، به خوبی بارور نمیشه، دلیل این رو در خودداری نویسنده و کم گویی میبینم، در داستان های روانکاوی، نیاز به شخصیت پردازی بسیار احساس خاهد شد، چرا که با یک شخص بیمار روبرو هستیم، از سوی دیگه راوی اول شخص بایس به اندازه کافی حرف بزنه، شخص خودم از این گونه ی داستان بسیار لذت میبرم، و دوست دارم بیشتر از شما بخونم. قطعن نوشتن و ویرایش، زبان رو قوی تر و ذهن رو گسترده تر خاهد کرد.پیروز باشید. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی