داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

دنیای من،فیلم،کتاب،نوشتن...

داستان های در گوشی

این صفحه صرفا جهت تبادل اطلاعات و نوشته های من با شما دوستان و بهره مندی از نظرات مفید و سازنده شما بزرگواران در جهت بهتر شدن نوشته هایم ساخته شده است...
پیشاپیش از تمامی شما دوستان و همراهان سپاسگذارم...
متین نوروزی

بایگانی
آخرین مطالب
۲۱
آذر


بیست و دو...بیست و سه...بیست و چهار...صدایی در کار نیست. چشمانم را که  به آن طرف کافه قفل شده بسمت انگشتانم میچرخام. انگشتانم عصبی و بی وقفه روی میز میرقصند اما خبری از صدای آشنای ضرباهنگشان نیست . شاید گوشهایم مشکل پیدا کرده؟ دست در گوشم میبرم و چیزی شبیه خاک از آن بیرون می ریزد .فکری از ذهنم میگذرد . میگیرمش اما مثل ماهی از دستم لیز میخورد و کف کافه جان میدهد.

  • Matin Norouzi
۰۵
آذر

چشمانم را می بندم. قبل ترها فکر میکردم تنها نوشتن آرامم میکند اما حالا معجزه ای را پشت پرده ی پلکهایم کشف کرده ام.معجزه ای فراتر از کلمه ها...چشمانم را روی هم میگذارم وریه هایم راازهوا پرمیکنم.هوا بوی نم باران را دارد.زمین خیس است. صدای خروس همسایه بلند شده.هوا هنوز گرگ و میش است.مه صبحگاهی نیمه جان روی زمین پهن شده و بوی نرگس کل حیاط را برداشته.چشمم می افتد به پروانه ی مرده ی کنار گلهای نرگس. نزدیک میشوم و نگاهش میکنم.شاید او  مردی بوده شبیه پروانه که در این سوی  زندگی مرده یا شاید ...

  • Matin Norouzi
۰۳
آذر

صدای بسته شدن در از گوشهایم داخل شد ، از قلبم گذشت و وقتی به شقیقه هایم رسید جایش را با درد عوض کرد .به قاب عکس روی میز نگاه کردم. من در کنار آن مرد ... تنهایی کمی آنطرفتر روی مبل لم داده بود و مرا می پایید.من و تنهایی با هم دوستیم. زمان زیادی از این دوستی میگذرد ... از اولین باری که دری بسته شد، مشتی کوبیده شد، قلبی شکسته شد...

قبل تر ها از او میترسیدم. وقتی در تاریکی اتاق به من ذل میزد و  نگاهش تا عمق جانم میرفت و  لبخند بی روحش را روی صورتش می نشاند.انگار داشت مرا مسخره میکرد و من نمی دانم از شدت ترس بود یا عصبانیت که گریه میکردم . اشکهایم روی پوست سوخته شده ی دستم با ته سیگار مرد می ریخت و جایش را بیشتر می سوزاند و من بیشتر گریه میکردم. او فقط نگاهم میکرد .همیشه ساکت بود . کم کم فهمیدم راز دار خوبی هم هست . وقتی بخاطر نمره های بدم معلم ، پدر یا مادرم  را برای  توضیح  میخواست و من دلم میخواست از ترس راه خانه را گم کنم  او  همیشه در سکوت کنارم میماند ...

  • Matin Norouzi